داستان‌‌های هولناک از کره قدیم

چکیده:

او ابتدا گدا نبود و نیازی هم نبود که باشد، اما وقتی راهبی مقابل خانه پدرش با او ملاقات کرد و انگشت استخوانی‌اش را به سوی او گرفت و گفت: «در پانزده سالگی گدا خواهی شد!» کافی بود تا او را از تبدیل شدن به گدا بترساند. من نام او را فراموش کرده ام؛ اما می‌توانیم او را پال یونگی صدا بزنیم، این نام هم مثل هر نام دیگری است که می‌توانیم روی او بگذاریم. او دوازده سال داشت و تنها پسر یک پدر و مادر ثروتمند بود. اینکه چگونه راهب زهد فروش می‌دانست که او قرار است گدا شود، چیزی بیش از آن است که بتوان آن را توضیح داد، شاید او به پسر و آینده خویش حسادت می‌کرد و به اندازه‌ای تیزبین بود که آموخته بود فقط با گفتن، برخی کلمات می‌توان مردم را وادار کرد تا کارهای دلخواه آن‌ها را انجام دهند.

دانلود کتاب" داستان‌های هولناک از کره قدیم"