چکیده:
«سرانجام زن جوانی به آنها نزدیک شد که جامهی مشکی به تن نداشت. ظرفی بر دوش و دستمالی بر سر داشت اما صورتش را نپوشانده بود. پسر به او نزدیک شد تا در مورد کیمیاگر از او بپرسد. در آن لحظه زمان در نظرش از حرکت بازایستاد و جان جهان به درونش یورش برد. وقتی به چشمان تیرهی دختر نگریست و لبان آمیخته به لبخند و سکوتش را دید، به مهمترین بخش زبان جهان پی برد، زبانی که همهی افراد روی کرهی زمین در قلبشان آن را حس میکنند. آن چیز عشق بود. چیزی دیرینهتر از آغاز انسانیت و پیدایش صحراها چیزی که هر گاه، دو چشم با هم تلاقی میکردند، از خود نیرویی ساطع میکرد. مثل همین لحظه که چشمان او و دختر لب چشمه با هم تلاقی کرده بودند.